معاون قرارگاه سپاه در کردستان در زمان جنگ گفت: در فتح المبین من کنار احمد متوسلیان بودم. احمد هم قد بلندی داشت و یک جاهایی هم جدی بود. تیپ حضرت رسول(ص) خودش به اندازه دو لشکر بود. ساعت دو نصف شب به مقر می رسیدیم. مقر هم مجموعه ای از چادر بود. احمد مقر نداشت. باور می کنید که دانه دانه چادرها را کنار می زدیم که ببینیم کجا جا هست؟ احمد چون قد بلندی داشت، گاهی اوقات نصف پای او بیرون از چادر بود.
کد خبر: ۹۰۴۲۱۱
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۹ - ۰۷:۱۴ 28 September 2020

معاون قرارگاه سپاه در کردستان در زمان جنگ گفت: در فتح المبین من کنار احمد متوسلیان بودم. احمد هم قد بلندی داشت و یک جاهایی هم جدی بود. تیپ حضرت رسول(ص) خودش به اندازه دو لشکر بود. ساعت دو نصف شب به مقر می رسیدیم. مقر هم مجموعه ای از چادر بود. احمد مقر نداشت. باور می کنید که دانه دانه چادرها را کنار می زدیم که ببینیم کجا جا هست؟ احمد چون قد بلندی داشت، گاهی اوقات نصف پای او بیرون از چادر بود.

غلامرضا ظریفیان، استاد دانشگاه، معاون اسبق وزیر علوم و فعال سیاسی شناخته شده این سال‌هاست. همراهی نزدیک او با شهید محمد بروجردی از فرماندهان شاخص جنگ تحمیلی که از پیش از انقلاب تا زمان شهادت بروجردی تداوم داشت، حرف‌های شنیدنی زیادی به همراه خواهد داشت.

بخش هایی از اظهارات معاونت قرارگاه سپاه در غرب، را بخوانید؛

*ماجرای عجیبی برای شما تعریف می‌کنم که اوج منش بروجردی را ببینید: محمد بروجردی فرمانده چهار منطقه بود، در سپاه کرمانشاه به خاطر اینکه انجمن حجتیه نفوذ داشت و اینها را قبول نداشتند، در جلسه ای که من هم بودم یک آدم تنومند لات‌منش را مأمور کردند که جلوی همه توی گوش محمد بروجردی بزند. خود من آنجا بودم. من معاونش بودم و اتفاقا من محمد را به جلسه آوردم. چون در مسجد در کرمانشاه تحصن بود و من محمد را آوردم که صحبت کند. دلیل تحصنشان اختلافاتی بود که می گفتند چرا تهرانی ها به اینجا آمده اند؟ خود ما کردستان را نجات می دهیم. بعد هم می‌گفتند شما می خواهید بروید کردستان را نجات دهید، آنها کرمانشاه را می گیرند. به هر حال بحث های انجمن حجتیه هم بود. چون انجمن در کرمانشاه قوی بود و بچه های انجمن هم نقش فعالی داشتند.

* به محض اینکه محمد وارد شد، به خاطر اینکه هیمنه محمد را بشکند، دست محمد را گرفت. محمد هم یک آدم قوی که کارهای رزمی کرده بود. دست محمد را گرفت و جلوی جمع یک سیلی به گوش او زد. محمد می توانست او را پرت کند. دست دومش را گرفت و با همه وجود بغلش کرد و گفت برادر چرا؟ تحصن و تلاش برای مخدوش کردن چهره محمد همان جا به هم ریخت. نقشه آنها بر آّب شد. با یک حرکت، با یک کظم غیظ با یک لطافتی که مختص خوب او بود، در آن بزنگاه قیامت کرد. نسل امروز ما اگر حرفش را گوش بدهی و آن را به رسمیت بشناسی، بچه های هفده هجده ساله زمان جنگ فرمانده می شدند؛ به ما اعتماد می کردند. مفهومش این نبود که ما غلط نمی کنیم. ولی اعتماد بود. به این نسل اعتماد کنیم و آن را به رسمیت بشناسیم و تجارب را به او منتقل کنیم. نسل آنروز و اتمسفر حاکم بر آن محیط از یک معلم معمولی ظرف دو سال یک همت قهرمان ساخت.

*وقتی همت به کرمانشاه آمد محمد او را پیش من فرستاد. گفت من یک معلم هستم و می خواهم به کردستان بروم و کار فرهنگی انجام دهم. بهترین جایی که او را بفرستیم، گفتم به پاوه برو. دو هفته بعد دیکشنری فارسی – کردی را آورد. چون می خواست ارتباط برقرار کند. در آن فضای فرهنگی بچه های سنّی او را می پرستیدند. یکی از علمای آنجا به من گفت این ترویج شیعه نمی کند ولی رفتارش دارد بچه های ما را شیعه می کند. محبت، تواضع و به رسمیت شناختن آن روز ابراهیم همت امروز او را به یک نماد تبدیل کرده و بلکه فراتر از نماد از او یک سرمایه نمادین برای ایران ساخته است.همین رفتار را خوب به زبان امروز منتقل کنید. امروز حسن و حسین را قبول ندارد و راحت مرزبندی می کنیم. ناصر کاظمی یک فوتبالیست و به شدت طرفدار بنی صدر است.

*این مرزبندی ها که این آدم ها را نمی سازد. من زمان بروجردی موهایم بلند بود و حتی یک بار هم بروجردی به من نگفت موهایم را کوتاه کنم.

*در فتح المبین من کنار احمد متوسلیان بودم. احمد هم قد بلندی داشت و یک جاهایی هم جدی بود. تیپ حضرت رسول(ص) خودش به اندازه دو لشکر بود. ساعت دو نصف شب به مقر می رسیدیم. مقر هم مجموعه ای از چادر بود. احمد مقر نداشت. باور می کنید که دانه دانه چادرها را کنار می زدیم که ببینیم کجا جا هست؟ احمد چون قد بلندی داشت، گاهی اوقات نصف پای او بیرون از چادر بود. سحر بعد از شب عملیات دستواره راننده بود و احمد نشست و من کنار احمد نشستم. با یک جیپ بدون سقف به سمت دشت عباس رفتیم که ببینیم چه خبر است. هنوز اوضاع به هم ریخته و تا حدی درگیری بود. آن صحنه یادم نمی رود. به محض اینکه متوجه شدند احمد داخل ماشین است، او را از ماشین بیرون می کشیدند و بغل می کردند.بچه های تیپ، سرباز و بسیجی بودند. من شمس و مولانا را آنجا برای اولین بار تجربه کردم. می خواهم بگویم آن محبت کارساز است.

*محمد بروجردی من را گذاشته بود که احمد کار دست خودش ندهد. احمد عاشق فرماندهانش بود. هیچ وقت یادم نمی رود. شب می خواست عملیات شود. محسن رضایی احمد را موظف کرده شرعا حرف های محمد را گوش کند. آخرین جلسه هماهنگی تمام شد... در فتح المبین آخرین جلسه هماهنگی تمام شد و احمد گفت من باید با اینها بروم. محسن یک سفر به پاوه و یک سفر به مریوان داشت و در کرمانشاه جلسه گذاشت و همه ما را به فتح المبین برد. احمد گفت من باید بروم و محمد گفت بچه ها می روند و تو باید بمانی. التماس کرد و گفت نمی شود. باور می کنید آدم به این رشیدی اشک از چشمانش پایین می آمد و دست محمد را گرفته بود. اگر این محتوا با این نسل امروز ارتباط برقرار کند، چهره خشن و عبوسی که دیگران ساخته اند و بخشی هم خودمان ساخته ایم بهبود پیدا می کند. قرائتی که این نسل از بچه های انقلابی دارد چطور است؟

*من خاطراتی دارم که در جنگ دزدی هم شده و حتی بدتر از اینها هم اتفاق افتاده است. وقتی همه خصلت های انسانی به جنگ آمده، اگر حسادت و قدرت و شکم بارگی بوده هم آمده است. من دارم راجع به نمادها حرف می زنم. جنگ پر از فراز و نشیب های اخلاقی و رفتاری است. من می خواهم بگویم الگوها و نمونه ها بودند که خیلی ها را با خودشان می آوردند و می ساختند. بعد این آدم وقتی که به شهر خودش بر می گشت دلش برای این رفتارها تنگ می شد. خیلی وقت ها بچه ها به خاطر همین محبت ها بر می گشتند. به خاطر همین ساده زیستی ها و بی تکلفی ها بر می گشتند.

منبع:جماران

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار