گزارشی از یک مرکز شبانه روزی اعصاب وروان؛
تابناك اصفهان:‌ زنگ مرکز را فشار دادم. شخصی قفل را باز کرد. مددکار مرکز بود. باید همه درها قفل باشد که خدای نا کرده یکی از بیماران قصد فرار و دردسر سازی به سرش نزند. وارد مرکز که شدم در ابتدا با پرستار، مددکار، روانشناس و پرسنل آشنا شدم.
کد خبر: ۲۱۴۴۴۷
تاریخ انتشار: ۳۱ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۹:۱۷ 19 April 2016
تابناك اصفهان: عصر فرا ارتباطی حاضر، فرصت خوبی برای شبکه های مجازی و تلویزیون ها و رادیو ها به عنوان رسانه های نویت ایجاد کرده است، از همین رو رسانه های سنتی مثل روزنامه و کتاب بسیاری از مخاطبین خود را از دست داده اند، البته این به معنای حذف آن ها از جامعه نیست. 

به هر حال در این عصر نیز عده ای صبح به صبح از خواب که بیدار شدند، طبق عادت به دکه روزنامه فروشی می روند و روزنامه مورد علاقه خود را خریداری می کنند.در کنار آن روزنامه ها هم در راستای رسالت های خود به اطلاع رسانی و تحلیل در فضای رسانه ای موجود می پردازند.


روزنامه اصفهان زيبا در گزارشي نوشت: 

زنگ مرکز را فشار دادم. شخصی قفل را باز کرد. مددکار مرکز بود. باید همه درها قفل باشد که خدای نا کرده یکی از بیماران قصد فرار و دردسر سازی به سرش نزند. وارد مرکز که شدم در ابتدا با پرستار، مددکار، روانشناس و پرسنل آشنا شدم. قبل از ورود فکر می‌کردم صبح به این زودی همه بیمارها بر روی تخت‌هایشان خوابیده اند، ولی با صحبت های پرستار متوجه شدم، همه بیماران صبح ساعت هشت از خواب بیدار می‌شوند. کل بیماران این مرکز شصت و دو نفرند. دو دسته بیمار در این مرکز به سر می‌برند، دسته اول بیمارانی که آموزش پذیر نیستند. دسته دوم هم کسانی هستند که در طبقه دوم به همراه مربیشان در کارگاه‌های آموزشی مشغول به انجام کارهایی مثل قالیبافی، کوبلن، بافتنی و... هستند.
 
  نوسان خلقیش در حد ثانیه است

 دسته اول بیماران، داخل حیاط بودند. وارد حیاط که شدم یک خانم  حدودا 45 ساله خودش را به سرعت به من رساند و پرسید: تو اهل قوچانی؟ گفتم: بله، چطور. هیچی من قوچانی ها را خیلی دوست دارم. پیشاپیش قبل از اینکه با شما روبرو شوم، سال نو را به شما تبریک می‌گویم و امیدوارم هر کجا که هستید و... . این حر‌ف‌ها را گفت و غیبش زد. کم کم چند نفر دورم جمع شدند. می‌آمدند سلام می‌کردند، کمی در چشم هایم زل می‌زدند و می‌رفتند. یکی خودش را معصومه معرفی کرد. برادرش به خاطر بیماریش او را اینجا گذاشته، قبلا قالی می‌بافته و دوستش برایش نقشه می‌خوانده. دوستش اهل نایین است، ولی الان رفته است مرخصی. معلوم نبود بین صحبت‌هایش کدام واقعیت داشت وکدام بافته ذهنش بود.

خانمی حدودا 60 ساله با قد بلند و تسبیح به دست، هر کجا می‌رفتم دنبالم بود. اسمش زهرا بود. ایام عید مرخصی پیش دخترها و خواهرش رفته و از همه پرسنل تشکر می‌کرد که برای او وبقیه زحمت می‌کشند. از اول که وارد حیاط شدم  خانمی عین قرقی از یک طرف حیاط به طرف دیگر می‌رفت و با خودش حرف می زد. اسمش مرضیه28 ساله بود. چند دقیقه رفت روی نیمکت پشت درخت آن طرف حیاط نشست. همان جایی که مرضیه نشسته بود، یک خانم  58 ساله با حرکت دست  از من خواست پیشش بروم. می‌گفت: خوابم میاد. این مرضیه حرف می‌زنه، حوصله ندارم! دختر خالم فوت کرده، شوهرم فوت کرده، چرا من، من مریضم. این حرف‌هایی بود که می شد  از او فهمید. اسمش عزت بود، کیسه پارچه‌ای به دست و داخل آن دفتر مشقی داشت. هفته ای یک دفتر مشق تمام می‌کرد. به گفته پرستار، عزت وای پلار  و نوسان خلقیش در حد ثانیه است. یک لحظه گریه می کرد، لحظه‌ای بعد شادی. دفترش را ورق زدم:آذر توت دوست دارد. عباس نان داد  و... . مشغول حرف زدن با عزت بودم که یکی دیگر از مریض ها که بیشتر چهره اش به مردها شبیه بود.

 با دست‌هایش به بهیار حمله کرد و بعد از چند دقیقه فریادی زد و رفت گوشه ای از حیاط دراز کشید وخوابید. بالای سرش رفتم. هرچه صدایش زدم، نه تکان می‌خورد، نه جوابی می‌داد، انگارمرده بود. در این مدتی که من در مرکز بودم، کارش این بود که سریع از یک گوشه ای مثل برق حاضر می‌شد. یک صدای عجیبی مثل «ما» از خودش در می آورد و ناگهان می‌رفت گوشه ای دراز می کشید و می‌خوابید. بتول یکی از بدحال‌ترین مریض‌های این مرکز بود و به خاطر داروهایی که می خورد رنگ پوستش تغییر کرده و چهره اش شبیه مردها شده بود. حتی اوایل ورودش به این مرکز عادت داشت غذایش را جلویش پرت کنند، ولی اکنون آداب و فرهنگش عوض شده بود. با اینکه همه را اذیت می‌کند، ولی پرسنل و بچه های اعصاب وروان او را خیلی دوست دارند. اگرسر حال باشد شعر می‌خواند و انگلیسی و فارسی می نویسد. این ها توضیحاتی بود که پرستار مرکز درمورد او گفت.
 
خبر بده شوهرم مرا از اینجا ببرد

حدود 28 نفر مددجوی اعصاب و روان داخل حیاط مرکز بودند. دور تا دور حیاط نیمکت بود. هر کدام از آنها بر روی نیمکتی یا گوشه‌ای از حیاط زیر نور آفتاب نشسته و توی حال خودشان بودند. در کل، کسی کاری به کار دیگری نداشت، البته این آرامش در پس قرص‌ها و داروهایی بود که می‌خوردند. از طرف دیگر حیاط یک صدایی آمد. یکی از آنها پرسید: تو چکاره‌ای؟ گفتم: خبرنگار! خندید و گفت: حالا که خبرنگاری برو خبر بده شوهرم بیاد مرا از اینجا ببرد.قسمت دیگر حیاط یک آلاچیق بزرگ با دیوارهای شیشه ای بود. وارد آن شدم. سقف آن با درخت مو و انگورهای مصنوعی تزئین شده بود. چند نفر آنجا بر روی نیمکت دراز کشیده یا نشسته بودند. خانمی 60 ساله با پوست گندمگون فکر کرد پرستارم. وقتی گفتم خبر نگارم کمی به من نگاه کرد و گفت: نمی دونم چیه. از بیماران داخل حیاط خداحافظی کردم و به سالن برگشتم.
 
ریشه بیماری؛  خانواده از هم گسیخته

تصمیم گرفتم به طبقه بالا پیش مددجویانی که داخل کارگاه بودند سری بزنم. قبل از آن، یک سری به اتاق‌های خواب و محل استراحت آنها زدم؛ اتاق‌هایی بزرگ که همه پنج، شش تخت داشت با ملحفه‌های چهارخانه بنفش بسیار تمیز. کف اتاق‌ها سرامیک بود و اتاق‌ها نور کافی داشت. غیر از وضعیت اتاق‌ها، لباس‌ها و بدن مددجویان همه تمیز بود و حتی آنهایی که بی اختیاری ادرار داشتند، هیچ بویی نمی‌دادند. چون مادریارها هر روز صبح آنها را به حمام می‌بردند.پس ازآن به سراغ کارگاه رفتم. سه کارگاه شامل اتاق‌هایی بزرگ با میزی که در وسط قرار داشت و صندلی‌های دور تادورش. در هر کارگاهی 15نفر مددجو به همراه مربیشان مشغول به انجام کارهایی مثل بافتنی، کوبلن دوزی، قالی بافی و... بودند، بیشتر بافتنی می‌کردند. یکی از کارگاه ها نیز تنها یک روز در هفته باز بود.

کنار یکی از کارگاه ها سه دار تابلو فرش بود. طرح یکی از تابلوها زمینه لاکی با یک پرنده زیباست که بر روی درختی نشسته. چیز عجیبی که در این مرکز ذهن مرا به خود مشغول کرد، چند دختر زیبای جوان حدود 20 ساله یا کمتر بود که اصلا در نگاه اول به بیمار اعصاب و روان نمی‌خوردند. یکی از آن دختران زیبا که لباس کوتاه سفید با شلوار مشکی پوشیده بود، خواست خصوصی صحبت کند. نیم ساعت با من حرف زد. از گذشته تلخ خودش، جدایی پدر مادرش و اینکه چطور به اینجا آمده، گفت. دست آخر هم چند کاری که با راهنمایی مربی اش گلدوزی کرده بود را نشانم داد. مدام اصرار می‌کرد وقتی روزنامه چاپ شد، برایش ببرم بخواند. دختر 18ساله دیگری که20بار سابقه خود کشی ناموفق داشته، می‌گفت: پدرش فیلمبردار است و از مادرش جداشده و مادرش او را با چنگ ودندان بزرگ کرده، ولی اکنون در قید حیات نیست.

 در آخر هم التماس می‌کرد: خانم تو را به خدا یک کاری کن پدرم بیاد اینجا به دیدنم. با این دخترهای جوان که صحبت می‌کردم ریشه افسردگی و بیماریشان همه از سوءاستفاده‌های جنسی که از آنها شده است، بود. جالب اینکه یکی از مربی‌ها خودش هم دوسال با همین افراد زندگی می‌کرده است. به صورت تفننی اعتیاد داشته و از دست شوهر دومش فرار می‌کند و به اورژانس اجتماعی پناه می‌برد و اورژانس او را به این مرکز می‌فرستد. بعداز دو سال به کمک پرسنل مرکز مددکار، روان شناس و  پرستار، خانواده‌اش او را پیدا می کنند و از مرکز ترخیص می‌شود. برای خودش خانه می‌گیرد. اکنون هم اینجا به عنوان مربی مشغول به کار است و حقوق می گیرد.
منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار