برادرم وصیت کرد با یک جانباز ازدواج کنم

خواهر شهید می‌گوید برادرم! وصیت کرده بود که من با یک جانباز ازدواج کنم و من به وصیت برادر شهیدم عمل کردم.
کد خبر: ۱۴۲۵۲۴
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۴ - ۱۶:۳۵ 10 December 2015
به گزارش تابناک مازندران، در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین (ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک می‌کنند که در آنجا همه قلم‌ها، جز قلم عشق از کار می‌افتد، شهیدان معلمانی هستند که توانسته‌اند با ایثار و حماسه‌آفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عمل‌شان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفته‌مان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردست‌ها هستند، اما یاد و نام‌شان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلب‌مان جاویدان می‌ماند.

سیداسماعیل حسینیان پدر شهید سیدحسن حسینیان است، جانباز 50 درصد قربان یوسفی نیز داماد اوست، در ادامه مشروح گفت‌وگو با خانواده شهید حسینیان از نظرتان می‌گذرد.

آقای یوسفی! پای شما در جنگ قطع شد؟

بله

در کدام عملیات؟

عملیات کربلای پنج، آن وقت من در تسلیحات لشکر ویژه 25 کربلا بودم، به ما دستور دادند برای بچه‌هایی که در خاکریز عصایی مستقر بودند مهمات ببریم ولی وقتی به سه‌راه شهادت رسیدیم، آن‌قدر حجم آتش دشمن زیاد بود، نتوانستیم جلوتر برویم، مجبور شدیم مهمات را در سنگری که همان‌جا بود، تخلیه کنیم، در حین تخلیه مهمات بودیم که یک خمپاره در کنار من اصابت کرد و یک ترکش به پایم خورد.

همان‌جا پای‌ شما قطع شد یا آوردند در بیمارستان آن را قطع کردند؟

در آن جا کاملاً قطع نشده بود، ولی وقتی به بیمارستان آوردند، دکترها تشخیص دادند باید قطع شود.

دل‌ شما برای پای‌تان تنگ نشده؟

چیزی که ازبین‌رفتنی است، دلتنگی ندارد، دلم برای آن دنیا تنگ شده.‏

از ته دل گفتید؟

آره، ما رفته بودیم تا شهید شویم ولی خُب لایق نبودیم، به‌نظر شما این دلتنگی ندارد؟

خانم یوسفی! چرا با یک جانبازی که قطع پا بود، ازدواج کردید؟

برادرم! وصیت کرده بود که من با یک جانباز ازدواج کنم و من به وصیت برادر شهیدم عمل کردم.

الان پشیمان نیستید که به وصیت برادرتان عمل کردید؟

نه برای چی باید پشیمان باشم، مگر آنهایی که به جبهه رفتند پشیمان هستند که من باشم؟! همین همسرم، یک لحظه از گذشته‌اش پشیمان نیست، همیشه به دوران جنگ و حضورش افتخار می‌کند، من هم به این انتخابم افتخار می‌کنم.


پدر شهید حسینیان

فرزندان‌تان هم افتخار می‌کنند؟

از خودشان سوال کنید.

دخترخانم‌ها شما به پدرتان افتخار می‌کنید؟

هر دو دختر آقای یوسفی با لبخند حرف مادرشان را تأیید می‌کنند.

حاج‌آقا حسینیان! چه شد به یک جانباز، زن دادید؟

پسرم شهید حسن به مادرش گفت خواهرم را به یک جانباز بدهید و ما طبق سفارش او وقتی آقای یوسفی به خواستگاری دخترم آمد، رضایت دادیم.

تحقیقات هم رفتید؟ مثلاً این که آقای یوسفی چطور پسری هست؟

نه! چون همه چیز را درباره‌اش می‌دانستیم، در ضمن او را مادر شهیدان ابن‌یامین و قاسم رمضان‌نژاد به ما معرفی کرد، چون سفارش شهید حسن را قبلاً از زبان همسرم شنیده بود.

آقای یوسفی! چند سال‌تان بود که ازدواج کردید؟

17 ساله بودم و همسرم 14 ساله بود.

این بچه که الان بغل‌تان هست، بچه خودتان است؟

خیر، نوه‌ام است.

ماشاءالله؛ یک خاطره از خواستگاری‌تان به‌یاد دارید که برای‌مان تعریف کنید.

کل ماجرای خواستگاری‌ام خاطره است، وقتی وارد اتاق شدیم خواهرخانمم رفت کفش‌ها را مرتب کند، یک‌هو مواجه با یک لنگه از کفش‌هایم شد، با تعجب آمد و به مادرخانمم که الان به رحمت خدا رفته است، گفت: «انگار کفش آقاداماد گم شده است.» که مادرخانمم به او گفت: «گم نشده او یک پا بیشتر ندارد.»

مادرخانم شما هم ناراحت نبود که دارد دختر 14 ساله‌اش را به یک جانباز می‌دهد؟

اصلاً، برعکس خیلی هم تلاش کرد این وصلت سر بگیرد.

یعنی اصلاً مخالفتی نبود؟

چرا بعضی از فامیل‌ها اصلاً راضی نبودند من داماد خانواده شوم، خیلی هم سم‌پاشی کردند، یادم می‌آید شناسنامه همسرم را مخفی کردند تا عاقد نتواند عقد کند، وقتی همسرم این موضوع را شنید، ناراحت شد.

بگذارید این قسمت را همسر شما بگوید، خانم یوسفی چه گفتید؟

در یک جمله ساده گفتم این منم که می‌خواهم با او زندگی کنم، به کسی ربطی ندارد.


جانباز قربان یوسفی

شما با شهید سیدحسن ارتباط داشتید؟

ارتباط زیاد نه، ولی برای اولین‌بار که می‌خواست به جبهه برود، من هم با او بودم، او کارت جنگی حاج‌آقا را فتوکپی کرد و به‌جای اسم حاج‌آقا اسم خودش و من و یکی دیگر از دوستان را نوشت، شهید حسن و آن دوستم موفق شدند با این کارت به جبهه بروند ولی مسئول اعزام مرا برگرداند، چون قدم خیلی کوتاه بود، این موضوع برمی‌گردد به سال 62، قبل از عملیات والفجر شش و من آن وقت 14 ساله بودم.

حاج‌آقا حسینیان! شما چند مرتبه به جبهه رفتید؟

من یک مرتبه به جبهه رفتم، چون بعد از آمدنم شهید حسن به جبهه رفت و شهید شد و همین موجب شد من دیگر نتوانم به جبهه بروم.

حاج‌خانم راضی بود؟

خدا بیامرزد، او خیلی زن خوبی بود، یک انقلابی به تمام معنا، بله راضی بود، ولی وقتی سیدحسن می‌خواست به جبهه برود ابتدا ناراحت شد ولی سیدحسن رضایتش را جلب کرد.

چه خصوصیاتی از سیدحسن در ذهن‌تان مانده است؟

عاشق امام بود، بااخلاق بود، به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت، وقتی بعد از 25 سال پیکر او را آوردند، یک دستمال سیاه سه‌گوش که متبرک به اسم آقا امام حسین (ع) بود هم همراه استخوان‌هایش بود، دوستانش می‌گفتند این همان دستمالی است که او همیشه دور گردنش می‌بست، بعضی از دوستانش می‌گفتند همیشه از خدا می‌خواست شبیه حضرت فاطمه (س) پیکرش مفقود شود که همین‌طور هم شد.

حاج‌آقا! الان اگر جنگ بشود، می‌روید؟

من مریضم، توان جسمی ندارم ولی این‌طور نیست اینجا بنشینم.

بچه‌های‌تان اگر بخواهند بروند چی؟

حفظ این مملکت واجب است، چرا من باید مانع باشم.

آقای یوسفی! شما چی؟

چرا نروم؟ این مملکت با خون هزاران شهید حفظ شده است ما باید ادامه‌دهنده خون شهدا باشیم، مملکت ما مملکت امام زمان (عج) است، جانشین امام زمان (عج) دارد در این کشور حکومت می‌کند، مگر می‌شود ما او را تنها بگذاریم.

حاج‌آقا! حرف آخرتان.

اسلام را به هر قیمتی شده حفظ کنید، در کدام کشور رهبری به این خوبی پیدا می‌شود، قدر رهبر را بدانید، من فدایی امام بودم و الان هم فدایی آقا هستم.

فارس
اشتراک گذاری
نظر شما
Chaptcha
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
آخرین اخبار