به گزارش تابناک به نقل از مهر،به کانکسی تکیه داده بود که امروز تنها چهاردیواری امنش شده، خودش اینجا بود ولی ذهنش رفته بود به همان شب کذایی؛ شبی که مثل بقیه شبهای دیگر بود، از آن شبهای پاییزی که سرمای بیرمق آبانیاش جان میدهد برای محفلهای خانوادگی و نشستن پای خاطرات پدربزرگ.
ساعت روی دستش با شیشه شکسته و عقربههایی که روی ۲۱:۴۸ دقیقه مرده بودند، حکایت سختی واقعه آن شب را زار میزد.
وقتی کاخ آرزوهای شهر فرو می ریزد
جمعشان آن شب جمع بود؛ دورهمی باصفا و بیریایشان گرم گرفته و برای شیرینکاریهای نوه کوچکشان که تازه پا گرفته بود ذوق میکردند، حسابی سرخوش بودند و صدا به صدا نمیرسید که در میان صدای جیغهای ممتد بچهها و وحشت و هراس از فروریختن سقف و دیوارهای خانه، در چند ثانیه همه چیز زیر و رو شد.
پیرمرد در بهت و حیرت فرو رفته و دخترش را در آغوش گرفته بود که جیغ میزد، نمیدانست باید چکار کند؛ وقتی دم در رسیده بودند سقف پایین آمده بود دوباره به خانه بازگشت، الان درست روی سقفی ایستاده که پایین آمده بود باورش نمیشد، آنجایی که نشسته بودند قبل از این اتفاق یادش آمد از زیر آوارها صدای ناله میآمد با چنگ آوار را کنار میزد تا بالاخره پیکر نیمهجان چند تن از خانوادهاش را بیرون آورد.
سر ظهر بود که جسد بیجان عزیزانش را نیروهای امدادی بیرون کشیدند؛ وداعی سخت داشتند با بهترین عزیزانشان در پاییز غمانگیز ۹۶ که داغی سخت بر دلهایشان نشاند
همسرش، پسر بزرگش و نوه شیرین یکسالهاش را اما پیدا نکرد، نمیتوانست تا صبح صبر کند با کمک دخترش خشت به خشت و آهن به آهن را کنار زد تا ردی، صدایی یا نشانهای بیابد. همسایهها چه شده بودند یعنی، به کوچه نگاهی انداخت تمام خانههایش تخریب شده بود؛ واقعا هیبت هولناک آن شب را حق دارد از یاد نبرد.
سر ظهر بود که جسد بیجان عزیزانش را نیروهای امدادی بیرون کشیدند؛ وداعی سخت داشتند با بهترین عزیزانشان در پاییز غمانگیز ۹۶ که داغی سخت بر دلهایشان نشاند.
یک روز، دو روز و یک هفته گذشت از شبهایی که در کنار ویرانهها و آتش برافروخته با آه و شیونهای دلآزار همسایهها شب را به صبح رسانند تا نیروهای امداد چادر برایشان آوردند؛ جانپناهی موقت که کفاف شبهای سرد را نمیداد.
هنوز داغ کاشانههای ویران شده از دلشان نرفته که بارانهای سیلآسا از راه رسید؛ اصلا انگار طبیعت هم با آنها لج افتاده و میخواهد صبوریشان را حسابی محک بزند، اما اینها که آزمون پس دادهاند پس این همه خشم برای چه بود.
خشم طبیعت به کنار، این پیامکهای وام و قسط عقب افتاده را کجای دلشان بگذارند، یعنی انصافشان کجا رفته که زلزلهزدگان فرورفته در شوک و بهت زلزله را اینجوری نقره داغ میکنند.
چند هفته دیگر گذشت و گفتند قرار است کانکس به آنها بدهند تا زمانی که خانههایشان ساخته شود در آنها زندگی کنند البته به طور موقت؛ اما حالا که فعلا یکسال است برخیها از موقت در نیامده و نتوانستهاند سرپناهشان را بسازند.
۵ نفر در کانکس ۱۶ متری
اصلا مگر میشود دوباره این ویرانه را بنا کرد؛ یادش بخیر سی و چند سال پیش بود که دوباره از نو ساخته بودش وقتی زیر بمباران هوایی وقت و بیوقت، جنگندههای عراقی حسابی از خجالتش درآمده بودند؛ آن روزها که جنگ تازه تمام شد و خودش این خانه را میساخت فکر میکرد محکمترین خانه دنیا را میسازد که دیگر توپ هم تکانش نمیدهد، حالا اما خندهاش گرفته بود...
نوه بزرگش با اینکه پدرش را از دست داده و گوشهگیر شده بود بعد از چند ماه توانست به جریان زندگی برگردد و با دوستانی که برایش باقی مانده بود سر رشته بازگوشی کودکانهاش را گرفت؛ طفلک نوهاش که حالا مثل پدرش کودکانههایش زیرآوار مانده است.
زمستان هم آرام آرام از راه رسید و سرمای سخت و سوزناکش را به رخ بیپناهان و جانبهدربردگان کشید؛ کاش محض رضای خدا یک هیتر برقی بدهند که این آهنپارهها را کمی گرم کند
زندگی در کانکس ۱۶ متری برای یک ماه، دو ماه یا نهایتا ۶ ماه قابل تحمل است؛ خانواده پنج نفره در یک کانکس ۱۶ متری چطور باید سر کنند؛ زمستان هم آرام آرام از راه رسید و سرمای سخت و سوزناکش را به رخ بیپناهان و جانبهدربردگان کشید؛ کاش محض رضای خدا یک هیتر برقی بدهند که این آهنپارهها را کمی گرم کند.
حالا که بارندگی کم شده و آوارها را هم جمع کردهاند باید کمکم کار را شروع کند، بقیه هم آستین بالا زدهاند، چه میشود کرد زندگی همین است دیگر؛ هرکسی سرنوشتی دارد، تا ابد که نمیتوانند در این چهاردیواری زمخت سرد بمانند.
شروع کردند و هر چه بیشتر پیش میرفتند بیشتر کارشان گیر میکرد؛ یک روز گیر افزایش دستمزد کارگر بودند، روز دیگر نبود مصالح و همینطور گیر و گرفتاری برایشان پیش آمد تا امروز.
امروز که یک پاییز، زمستان، بهار و تابستان را در کانکس تجربه کردند و حالا که به کانکس لم داده و به خانه از نو بنا شدهاش نگاه میکند تمام آن لحظههای سخت مثل یک فیلم از جلوی چشمانش رد میشود و تنها یک حسرت دوباره جمع شدن عزیزانش را در دل دارد.
اینجا حالا بعد از یکسال زندگی دوباره جریان گرفته و مردم رنگ امید را بر در و دیوار شهر کشیدهاند.