درکوچههایشهرقدمبرمیدارم، نگاهمبه تکاپو زندگی مردم شهر است. یکی برای پاس شدن ورقه چِکِخود بهسراغ قدیمیترین رفیقش آمده و دیگری ماسک پسرک خود را مرتب می کند و باذکر یاعلی راهیاش می کند بالای پلهتا همراه پرچم دل و جان فرزندش خو بگیرد با صاحب بیرقیکه سال قمری به نام ایشان نفس تازه می کند...!
با لبخند مخفی زیر ماسک به راهم ادامه میدهم...
صدای گفتوگوی دوفروشنده مرا به دنیا پیرامونبرمیگرداند
گفت:محرمهممحدودکردن"آنیکیگفت:امامحسینوکهمحدود نکردن!..."
باحرفش آسمان دلم ابری شد؛ راست می گوید، ما ارباب را برای خودش میخواهیم یا محرمش؟!
این روزهاعجیب بهانهها می گیرد دلم
مثال ِدخیلِ نفسهایم به عطر اسپندِ روضههایِ خانگی...
باید دلم را جلا دهم با سیاهی عزای پسرِ حضرت ابوتراب.
مطهره سقا